طنین جان | ||
باران سرد بود نه سرمایی که دستان را به هم نزدیک کند تنها دلتنگ بود نه غمگین روز های سپری شده و نه درگیر روزهای نیامده باران سرد بود اما چراغ خاطرات اندکی فضا را گرم تر می کرد تنها اندکی گرما می توانست روح را از غم بگیرد دلش موجود تازه ای می خواست دیگر به چگونه امدنش به این دنیا بینهایت نیندیشید دیگر به چگونه رفتن ،عروسک خیمه شب بازی دستان خود بود اما کاس می توانست دستانش را پیدا کند باران سرد بود و دختر نه زیر باران بود و نه از خیالش خالی شیطان لبخند می زد و غمگین بود فرشته زیر باران بود اما دختر او را نمی دید شیطان پرسید :چه زمانی تمام می شود ؟ دختر گفت :وقتی که فرشته برگردد ما هم باز میگردیم به خانه -ترسیده ای ؟ -نبود فرشته ترسناک است هیچ گاه به نبودش فکر نمیکردم تو اخرین یادگار او هستی شیطان خندید و شادی اش را پنهان کرد شانه های دختر را گرفت و پرسید :من فرشته هستم دختر خندید و گفت :من هم درخت هستم!تو باور میکنی !باید این کار را بکنی داستان این نیست که چیزی باشی !شیطان !یا فرشته!یا درخت !ما تمام انچیزی هستیم که باور داریم احساسات واقعیت ندارند و تفکرات ،سعی کن واقعیت را ببینی! -اگر تو شیطان بودی چه میکردی؟ -در عذاب خود دیگران را شریک میکردم ،تو فکر میکنی این چیزی از عذاب شیطان بودن کم میکند؟! فرشته دستان خود را از باران پر کرده بود و کنار پای دختر نشست و از سرما باران میگفت #حنانه-موسوی پور [ چهارشنبه 100/5/6 ] [ 1:29 عصر ] [ Hana mosavi ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |